گفتی: باش
شدم
گفتم: حال که به امرت شدم بعد از این چه خواهم شد؟
دستت را بر لبانم گذاشتی و گفتی:س...مپرس
گفتم :چرا؟
گفتی :اکر بگویم وسط قصه که نرسیده قلبت می میرد.آخر تو هنوز عاشق نشده ای
گفتم:پس آخرش را بگو!
گفتی:نه! اگر بگویم نمی کوشی.
گفتم :اگر بعد ها فهمیدم و نکوشیدم چه؟
گفتی:آنوقت خودت مسئول نکوشیدنت هستی
گفتم:خوب حالا چه باید بکنم؟
گفتی:برو! برایت نشانه میفرستم.
گفتم :آذوقه سفرم نمی دهی ؟
گفتی : مقصد اینجاست.تو برای آذوقه جمع کردن می روی
گفتم:خوب مقصد که اینجاست من هم اینجایم! چرا بروم؟
گفتی:آخر تو قلبی داری که بیرنگ است.برو و رنگش کن.سعی کن خوب آنرا نقاشی کنی.تقش دلت نشانی است که میگوید به کجای اینجا خواهی رفت.
گفتم:دلم برایت تنگ میشود!
گفتی :من تو را می بینم.
گفتم:پس من چه؟
گفتی:تو برای همین می روی تا مرا پیدا کنی.
گفتم :راه بی خطر کدام است؟
گفتی :آنجا مادر خطرهاست!
گفتم:سلاحم نمی دهی؟
دستت را بر قلبم گذاشتی و گفتی:همین جاست!
گفتم:یعنی من اینقدر پر بارم؟
گفتی:آری!تو را من آفریدم.
گفتم: نوازشم کن!
گفتی : برو من پیوسته در همین حالم.
دلم میخواست باز چیزی بگویم تا دیرتر بروم اما دیدم که چه زبردستی تو در پاسخ!
پس سجده ات کردم و رفتم...
و آمدم.اینجایم.هنوز آخر قصه ای که تو می دانی را نمی دانم!
و فقط تو را می دانم!!!
هیچ کس نمی تواند به عقب برگردد و از نو شروع کند، اما همه می توانند از همین حالا شروع کنند و پایان تازه ای بسازند
movafagh bashi
سلام
خیلی عالیه
دست شما درد نکنه
وقتی نامه های تورا میخوانم
از شرجی چشمانم بارانی تند بر صفحه های سفید کاغدذ می بارد
من و تو
سلام!
.......
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود
و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی؛
و پارهای از «او» را با عشق بر دوش کشید.
سلام....
خوبین؟!
خیلی گریه داره...
دلو تیکه می کنه....
کاش همه ی سایتا با این چیزا پر بود نه با قرتی بازی و .....
موفق باشین...
8saldefa.blogfa.com
shaerepakestani.blogfa.com
به امید روزی که همه از این کاغذهای سوخته استفاده کنند..
یا الله
وای که چقدر تو خشکل مینویسی