یک چشمش به خیمه ها بود ،یک چشمش به فرات بیقراری کودکان را به دل میدید و دلش پرپر میزد که زودتر برسد ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد دریغا که عباس نه لبش تمنای آب داشت نه دلش تمنای چشم چشمش را به دشنه شکافتند...دلش آرام نگرفت پروانه دلش دور از آتش شمع میسوخت او هر چه میکشید از دلش میکشید... |