کاغذهای سوخته

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست...

کاغذهای سوخته

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست...

سفر نامه مشهد

 

خسته شده بودم ... خیلی وقت بود که خسته شده بودم ... مثل همه درمونده ها سر گذاشتم به بیابون ...بیابونهایی که یه تک درخت امید زندگی بود...میشد زیر سایه اش احساس امنیت کرد...

تو تک درخت من بودی که صدام میکردی...

خیلی وقت بود که خسته شده بودم.

تو این بیابون ها ... هوای هم عهدی یارانی پر میزد که هزاران سال پیش با تو بیعت کرده بودند ... دیگه احساس غریبی و دلتنگی نمیکردم...من غریب نبودم ... اما تو چی !!! 

.

.

.

یکی پای پیاده رو به شنهای داغ سپرده بود و به دیدنت می اومد ... به چشم میدیدم که چه طور پا به دنبال دل میدوید...دل سوخته بود... سر تا به پایش رو هم به آتش بیابان سپرده بود ...دیدیش آقا؟ ...منم دیدی؟ 

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن                      شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

دیگه سکوت چشمام شکسته ...تر شده اند...این اشکها برای توست...جانم به قربانت....

.

.

.

بیابان ... بیابان ...بیابان...

من می آمدم با کوله باری از سلام...از راه دور...سلام عاشقانت که من می آوردمشان تا قربانی آستانت کنم...

سلام دوستانی که ندیده بودمشان ولی تا سلام به تو رساندند...گرفتم و آمدم...آخر برای آمدم بهانه ای نداشتم...با آبروی سلام عاشقانت آمدم...آمدم برای گدایی چشمانت... 

.

.

.

.

تمام شد...آن همه بیابان...بیابانهای جدایی تمام شد 

السلام علیک

سرانجام چشمانم به مشهدت روشن شد...دل درد سینه قرار ندارد...بی تاب دیدن گنبدی است آشنا...گنبدی طلایی یادآور پاکی و معصومیت کودکی...

السلام علیک...السلام علیک

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع)

 

میقات اول"خیلی دور ... خیلی نزدیک"

 

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

سلام آقا ...سلام سلام سلام سلام...

هزاران بار سلامت میگویم تا سلامم دهی...آقا گدای در خونه اتم

خیلی دور خیلی نزدیک

یا امام رضا میدونم خیلی ازت دورم ... خیلی

ولی اومدم دست به ضریحت بگیرم...دارم میام تو جمعیت...اما نمیشه...نمیشه نمیشه

شده ام مثل شنی که دریا منو پس میزنه...حتی قطره هم نیستم که امید دریا شدن داشته باشم...

از دور سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامت میکنم...و تو اشکهامو میبینی...

 

****************************************************************************************************************

 

چه صفایی...چه آرامشی

دلم میخواد همین جا به خاک بیافتم

آقا شاکی ام ...از این دنیا ...از خودم از خودم از خودم .......از خودم

دارم زیارت عاشورا میخونم .. کنار تو ...روبروی تو ... زیر گرمای نگاه تو ...

آخه آدمها نذاشتند بیام کنار ضریح...احساس غریبی میکنم...واسه همین اومدم سراغ غریب کربلا

کاش لااقل حالا که اونها تونستند به ضریح برسند حرمت خونه ات رو تو این بلاد غربت نگه میداشتند...

با خودم میگم نکنه وقتی صاحب عصر و زمان ...امامم...رهبرم...امیدم...امام زمان (عج) بیاد و من بخوام ببینمش اما آدمها نذارند...دیگه گریه امانم نمیده...صفحه مفاتیح خیس شده...یاد حسین(ع) میافتم ...عاشورا ...بی آبی...حسین هم غریب بود...

آی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...آی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...خدا.........................

توی راه که می اومدم ...بیابونهای غربت حقیقت آب رو سراب میکرد...تو تنها حقیقتی بوی که سراب نداشتی...

سراب نبودی...تو عشق بودی که می دیدمت . دیوانه وار از لابه لای جمعیت به سوی محبت تو می آمدم و آهسته زمزمه میکردم

بی همگان به سر شود ...بی تو به سر نمشود

قربونت برم آقا...مست نام تو ام ...من مست مستم...مست مست...............

.

.

.

.

.

اینجا کجاست!...چه قدر آشناست...

هر چیزی که میبینی به یاد می مونه...

هم آوازی چادر مشکی روی کاشی کاری صحن حرم...

هم آغوشی اشک و زانوی خمیده

تلاقی دست و سینه...چشم و نور

سکوت کبوترای سقا خونه در چشم زائر

آقا...اومدم برای عاشقانت سلام ات رو ببرم...میخوام با دست پر برگردم

****************************************************************************************************************

امشب دیدار آخره...آقا ...اومدم خداحافظی کنم...اومدم دعای خیرت رو بدرقه راهم کنی...اومدم ازت قول بگیرم که دوباره بطلبی

بدجور دلم گرفته...بغض داره خفه ام میکنه ...توی صحن سرم رو پایین میندازم و گریه میکنم تا کسی اشکهامو نبینه

چه جوری برم؟ چه جوری برم وفتی به اینجا گره خوردم

چه جوری برم وفتی همه اون چیزی که میخواستم و دنیا بهم نداد اینجا همه اش یه جا هست؟!!!

چه جوری برم وقتی قشنگترین و پاکترین حس دنیا رو اینجا حس میکنم...چه طور برم از کنارت یا امام رضا وقتی فقط با بودن پیش تو مهربون میشم؟

وقتی با بودن کنار تو همه چیز ممکن میشه؟ خودت بگو میشه؟ میشه برم؟

منو دلم نمیبره...پاهام دارن میرن...کاش میشد مثل بچه ها دستهامو به دستگیره در گره میزدم و به زور منو میبردن...نمیخوام برم ...نمیخوام

من به بهونه دیدار تو دل رو زدم به بیابون...الان با چه رویی برگردم...

من که هنوز آدم نشده ام ...

آخ خدا چه غریبم...وقتی نمیخوام و باید برم...

هی معصومانه نگاهت میکنم...به پشت سرم نگاه میکنم...خیلی ها تازه دارن میان تو...بهشون حسودیم میشه...کاش میشد برگردم به روز اول ...دوباره اذن دخول رو  میخوندم...

دارم ازت دور میشم...یا مووووووووووووووووووووووووووووولا

.

ای ساربان آهسته ران...آرام جانم میرود...

کز عشق آن سرو روان...گویی روانم میرود

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

صفر عاشقی

 

بسم رب المهدی

شب جمعه است...ساعت دقیقا 11:59 دقیقه...فقط یک دقیقه دیگه مونده به صفر عاشقی...و ساعت عدد 00:00 رو نشون میده و یک نفر میاد...یه یک میاد و به این همه صفر معنا میده...

دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی...آری آری سخن عشق نشانی دارد

این همه درد دل ...اینهمه دلنوشته...این همه اشک...این همه عشق بازی ... این همه صفر...تو باید قبولشون کنی تا بشه معنای عشق ...تا بشه یه نشون...

نه هر دلی جایگه توست و نه  هر یادی  و نه هر زبانی ...و نه هر چشمی لایق  دیدار تو...

کسی که قرآن میگه چشم داره و نمیبینه کی میتونه باشه جز من؟ اگر بینا بودم تو را میدیدم....

چند ساعت تا ساعه وقت مانده؟ و چند سحر مانده تا آدم شدن؟ و چند جمعه مانده تا حقیقت ؟

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم...صحبت آن مونس جان ما را بس

سهم من از گریه های عاشقی...گریه حسرت بوده نه گریه شوق دیدار...

اگه اشک چشامو تر کرد            واسه دوری از خودم بود.. 

.واسه احساس غریبی               که گناه مادرش بود.... 

واسه یک قلب شکسته              سنگش هم تو دست من بود... 

واسه یک سجاده خیس             خیس از اشکهای اون بود... 

واسه یک نگاه معصوم            خیره به اعمالمون بود.... 

واسه ی چهره زیباش              که دیگه پشتش به من بود... 

تا نبینم روی زردش                سرخ سیلی گنه بود... 

هر گناه من یه سیلی                دل آقام غرق خون بود... 

این یه قصه جدید نیست            روی زهرا هم چنین بود...

و این لحضه های عاشقی چه غریبانه سپری میشود ... خواب در چشم ترم میشکند .......................................

آتش در نیستان

دارم میمیرم ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

فقط ادعا دارم...ادعا داریم منتظریم....خدایا واقعا لیاقت این همه مهلت رو داریم؟ 

کاش لایق این همه خوبیهات بودم 

تا کی بیراهه؟  

این شب جمعه چه خبره؟ چرا آرامش ندارم؟ چرا دارم آتیش میگیرم؟ 

 

همه خوابیم...همه خوابیدن...همه راضی هستیم از اینکه خوابیم... 

تا کی؟ تا کی خواب؟ 

تا کی نبودن ؟ تا کی دوستدارت نباشم...تا کی نباشم و خودم رو راضی کنم که زنده ام؟ 

تا کی معصومیتهای پرپر؟ تا کی سکووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت؟ تا کی 

تا کی حسرت فریاد؟ 

تا کی بگم بیا اما خودم یه جا واستم؟ 

تا کی میخوای به انتظار بیدار شدن من بمونی؟ تا کی میخوای واستی تا منم سفید شم مهربونم؟ تا کی میخوای ازم بی وفایی ببینی...؟

تا کی مظلومیت؟ تا کی...تا کی... 

گفتم...گفتی...

 

گفتی: باش

 شدم

گفتم: حال که به امرت شدم بعد از این چه خواهم شد؟

   

                   دستت را بر لبانم گذاشتی و گفتی:س...مپرس 

گفتم :چرا؟

گفتی :اکر بگویم وسط قصه که نرسیده قلبت می میرد.آخر تو هنوز عاشق نشده ای

گفتم:پس آخرش را بگو!

گفتی:نه! اگر بگویم نمی کوشی.

گفتم :اگر بعد ها فهمیدم و نکوشیدم چه؟

گفتی:آنوقت خودت مسئول نکوشیدنت هستی

گفتم:خوب حالا چه باید بکنم؟

گفتی:برو! برایت نشانه میفرستم.

گفتم :آذوقه سفرم نمی دهی ؟

گفتی : مقصد اینجاست.تو برای آذوقه جمع کردن می روی

گفتم:خوب مقصد که اینجاست من هم اینجایم! چرا بروم؟

گفتی:آخر تو قلبی داری که بیرنگ است.برو و رنگش کن.سعی کن خوب آنرا نقاشی کنی.تقش دلت نشانی است که میگوید به کجای اینجا خواهی رفت.  

گفتم:دلم برایت تنگ میشود!

گفتی :من تو را می بینم.

گفتم:پس من چه؟

گفتی:تو برای همین می روی تا مرا پیدا کنی.

گفتم :راه بی خطر کدام است؟

گفتی :آنجا مادر خطرهاست!

گفتم:سلاحم نمی دهی؟

دستت را بر قلبم گذاشتی و گفتی:همین جاست!

گفتم:یعنی من اینقدر پر بارم؟

گفتی:آری!تو را من آفریدم.

گفتم: نوازشم کن!

گفتی : برو من پیوسته در همین حالم.

دلم میخواست باز چیزی بگویم تا دیرتر بروم اما دیدم که چه زبردستی تو در پاسخ!

پس سجده ات کردم و رفتم...

و آمدم.اینجایم.هنوز آخر قصه ای که تو می دانی را نمی دانم!

و فقط تو را می دانم!!!

حوض نقاشی

 

کودکی بیش نبودم که کشیدم حوض نقاشی را
ماهیان مردند و تک تک رفتند
 پولکهاشان مانده 
بر جدار آبی حوض
 خوب میدانم 
حوض نقاشی من بی ماهی است
 مادرم آمد و آرام نجوا میکرد
 غورباقه پادشاه حوض بی ماهی توست
 دفترم را باز کردم
 مادرم را شکل یک ماهی
 میان حوض نقاشی کشیدم
 زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است...