امشب شب مهمان ناخوانده دارد،مهمان غریبه دارد
امشب ، شب غریبان است،امشب تمام آنچه که با هم غریبه بودند انس میگیرند
امشب ، شب اُخت سه ساله با تاریکی است ، شب اُخت لطافت با خار صحرا...
امشب شب زنی است که جای عباس را میگیرد ،
امشب شب زنی است که هزاران بار سعی صفا و مروه میکند، نه به دنبال آب ، نه ، امشب آب را توان سردی هیچ عطش و اتشی نیست ، او به دنبال کودکان حسین میدود...
نه بین صفا و مروه ، بین گودال و خیمه ، بین خیمه گاه و کودک ، حج ات قبول زینب ، لیبک اللهم لبیک...
امشب هاجر را شرم می آید از زینب...
امشب ابراهیم را شرم می آید از روی حسین ، دم سوزان آتش حتی به گوشه ای از لباسش نگرفت ، حال که امشب تمام خیمه ها در آتش است...
امشب اسماعیل را شرم می آید از علی اصغر...
امشب شام غریبان است...شام غریبان
همه چیز از آب شروع شد...
وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ
«هر چیز زندهای را از آب پدید آوردیم»
تمام هستی را زنده به آب کردند،اشک را به آب،دل عاشق را به اشک،بشر را به عشق...
شجره بشر را سیصد سال آب زنده کرد.در هبوط آدم، ابوالبشر را به قطره آبی،به اشک دیده بخشودند.در آن هنگام که جبرئیل امین نام حسین(ع) را به گوشش میخواند.و ابوالبشر فرزندان خود را میراث دار سیصد سال آب دیده کرد تا در زمین سر کنند.
کربلا نیز از آب بود ...
آبی که آتش بر همه عالم زد ،آتشی که آب آبستن آن بود
لاله را به سیرابی آبش داغدار کردند،عباس لاله عاشقی که لب تشنه داغدار شد...
گمان بردند حسین برتری عالم میخواهد، گمان بردند حسین میراث پدر میخواهد...
آب را بر او بستند...آب را...
دریغا که آب با فخر خزانه ای از تمنای تشنگی ها ، در تمنای لبان عباس بی آبرو شد...خزانه زلیخا در تمنای یوسف آتش گرفت
وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ
«هر چیز زندهای را از آب پدید آوردیم»
به آب دریا را سرشتند،خروش موج را ، رقص صدف را
"یخرج منهما اللولو والمرجان"
صدف را به قطره آبی دُر صفت شوکتش دادند،و چه زیبنده است گوش را گوشواره مروارید؛گوشواره آب
وا حسرتا...وا حسرتا که گوش بنت حسین ،رقیه را به قطره آبی دریدند...
آری ...آب آبستن کربلا بود...
آب به قطره ، قطره به دریا ، دریا به رود ، رود به فرات ، عباس رو به فرات...
فرات غرق شوکت خویش بود.عباس به گوشش ندا میزد ای آب تو را شرم باد از آتش لبهای اصغر ،
از تشنگی پنهان حسین...فذّکر عطش الحسین
و عباس به یاد آورد عطش حسین را و آب را یاد آور شد به عطش حسین و با کویر لبانش آتش بر آب میزد...
آب را از ستون هفتم به ستون دهم بستند، فرجشان حاصل شد...کربلا را تشنه به آب و سیراب خونش کردند...
کربلا عطشش فرو کشید و در سکوت مرگبار خود خواب آشفته میدید و می جنبید...
وَاللَّهُ خَلَقَ کُلَّ دَابَّةٍ مِن مَّاءٍ
«خدا هر جنبندهای را از آب آفرید»
و جنبنده ای نمیجنبید جز اشکی بر گونه ای...
جز قطره آبی
و اینبار تشنگی زندگی آفرید...
یک چشمش به خیمه ها بود ،یک چشمش به فرات
بیقراری کودکان را به دل میدید و دلش پرپر میزد که زودتر برسد
ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
دریغا که عباس نه لبش تمنای آب داشت نه دلش تمنای چشم
چشمش را به دشنه شکافتند...دلش آرام نگرفت
پروانه دلش دور از آتش شمع میسوخت
او هر چه میکشید از دلش میکشید...
و صدایی که در این نزدیکی است...
شیونی شاید،
یا که فریادی،
و شاید زمزمه عاشقی
...
که بود؟از کجا بود؟ چه شد؟
چگونه مرگی که این همه زندگی آفرید؟ مگر از نیستی زایش هستی را ممکن است؟
پژواک فریاد عشق را کوهستانی باید،حسین فریاد عشق بود،عباس،زینب...علی اکبر...کوهستان مردانگی بودند.
آری...پژواک فریاد عشق را کوهستانی باید...
حسین عاشق بود،هم خود از عشق نوشید وهم عالمی را سیراب کرد.حسین مرد بود...
عباس عاشق بود،...آری عباس تشنه بود،نه تشنه آب،او تشنه عشق بود...
زینب هم عاشق بود،او کوه درد بود...
خدایا تو عاشق میکنی ولی عاشقانت دیوانه میکنند...
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش که تا یکدم بیاسام ز دنیا و شر و شرش