کاغذهای سوخته

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست...

کاغذهای سوخته

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست...

صفر عاشقی

 

بسم رب المهدی

شب جمعه است...ساعت دقیقا 11:59 دقیقه...فقط یک دقیقه دیگه مونده به صفر عاشقی...و ساعت عدد 00:00 رو نشون میده و یک نفر میاد...یه یک میاد و به این همه صفر معنا میده...

دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی...آری آری سخن عشق نشانی دارد

این همه درد دل ...اینهمه دلنوشته...این همه اشک...این همه عشق بازی ... این همه صفر...تو باید قبولشون کنی تا بشه معنای عشق ...تا بشه یه نشون...

نه هر دلی جایگه توست و نه  هر یادی  و نه هر زبانی ...و نه هر چشمی لایق  دیدار تو...

کسی که قرآن میگه چشم داره و نمیبینه کی میتونه باشه جز من؟ اگر بینا بودم تو را میدیدم....

چند ساعت تا ساعه وقت مانده؟ و چند سحر مانده تا آدم شدن؟ و چند جمعه مانده تا حقیقت ؟

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم...صحبت آن مونس جان ما را بس

سهم من از گریه های عاشقی...گریه حسرت بوده نه گریه شوق دیدار...

اگه اشک چشامو تر کرد            واسه دوری از خودم بود.. 

.واسه احساس غریبی               که گناه مادرش بود.... 

واسه یک قلب شکسته              سنگش هم تو دست من بود... 

واسه یک سجاده خیس             خیس از اشکهای اون بود... 

واسه یک نگاه معصوم            خیره به اعمالمون بود.... 

واسه ی چهره زیباش              که دیگه پشتش به من بود... 

تا نبینم روی زردش                سرخ سیلی گنه بود... 

هر گناه من یه سیلی                دل آقام غرق خون بود... 

این یه قصه جدید نیست            روی زهرا هم چنین بود...

و این لحضه های عاشقی چه غریبانه سپری میشود ... خواب در چشم ترم میشکند .......................................

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد