کاغذهای سوخته

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست...

کاغذهای سوخته

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست...

آتش در نیستان

دارم میمیرم ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

فقط ادعا دارم...ادعا داریم منتظریم....خدایا واقعا لیاقت این همه مهلت رو داریم؟ 

کاش لایق این همه خوبیهات بودم 

تا کی بیراهه؟  

این شب جمعه چه خبره؟ چرا آرامش ندارم؟ چرا دارم آتیش میگیرم؟ 

 

همه خوابیم...همه خوابیدن...همه راضی هستیم از اینکه خوابیم... 

تا کی؟ تا کی خواب؟ 

تا کی نبودن ؟ تا کی دوستدارت نباشم...تا کی نباشم و خودم رو راضی کنم که زنده ام؟ 

تا کی معصومیتهای پرپر؟ تا کی سکووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت؟ تا کی 

تا کی حسرت فریاد؟ 

تا کی بگم بیا اما خودم یه جا واستم؟ 

تا کی میخوای به انتظار بیدار شدن من بمونی؟ تا کی میخوای واستی تا منم سفید شم مهربونم؟ تا کی میخوای ازم بی وفایی ببینی...؟

تا کی مظلومیت؟ تا کی...تا کی... 

گفتم...گفتی...

 

گفتی: باش

 شدم

گفتم: حال که به امرت شدم بعد از این چه خواهم شد؟

   

                   دستت را بر لبانم گذاشتی و گفتی:س...مپرس 

گفتم :چرا؟

گفتی :اکر بگویم وسط قصه که نرسیده قلبت می میرد.آخر تو هنوز عاشق نشده ای

گفتم:پس آخرش را بگو!

گفتی:نه! اگر بگویم نمی کوشی.

گفتم :اگر بعد ها فهمیدم و نکوشیدم چه؟

گفتی:آنوقت خودت مسئول نکوشیدنت هستی

گفتم:خوب حالا چه باید بکنم؟

گفتی:برو! برایت نشانه میفرستم.

گفتم :آذوقه سفرم نمی دهی ؟

گفتی : مقصد اینجاست.تو برای آذوقه جمع کردن می روی

گفتم:خوب مقصد که اینجاست من هم اینجایم! چرا بروم؟

گفتی:آخر تو قلبی داری که بیرنگ است.برو و رنگش کن.سعی کن خوب آنرا نقاشی کنی.تقش دلت نشانی است که میگوید به کجای اینجا خواهی رفت.  

گفتم:دلم برایت تنگ میشود!

گفتی :من تو را می بینم.

گفتم:پس من چه؟

گفتی:تو برای همین می روی تا مرا پیدا کنی.

گفتم :راه بی خطر کدام است؟

گفتی :آنجا مادر خطرهاست!

گفتم:سلاحم نمی دهی؟

دستت را بر قلبم گذاشتی و گفتی:همین جاست!

گفتم:یعنی من اینقدر پر بارم؟

گفتی:آری!تو را من آفریدم.

گفتم: نوازشم کن!

گفتی : برو من پیوسته در همین حالم.

دلم میخواست باز چیزی بگویم تا دیرتر بروم اما دیدم که چه زبردستی تو در پاسخ!

پس سجده ات کردم و رفتم...

و آمدم.اینجایم.هنوز آخر قصه ای که تو می دانی را نمی دانم!

و فقط تو را می دانم!!!

حوض نقاشی

 

کودکی بیش نبودم که کشیدم حوض نقاشی را
ماهیان مردند و تک تک رفتند
 پولکهاشان مانده 
بر جدار آبی حوض
 خوب میدانم 
حوض نقاشی من بی ماهی است
 مادرم آمد و آرام نجوا میکرد
 غورباقه پادشاه حوض بی ماهی توست
 دفترم را باز کردم
 مادرم را شکل یک ماهی
 میان حوض نقاشی کشیدم
 زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است...

دلهای بی پروا

من از احتیاطی که دلهای ساده را زیر سوال میبرد بیزارم

از احتیاطی که مرا به شک وا میدارد بیزارم

از احتیاطی که مرا از خطر برهاند به قیمت پایمال کردن یکرنگی دلهای پاک بیزارم

از احتیاطی که دنیا را برایم میسازدو آخرتم را میگیرد بیزارم

 

من عاشق ضربه های یکرنگی ام

من مجنون دلهای ساده و یکرنگم

من شیفته پاکدلانی هستم که بیخیال هر احتیاطی

دل ساده خویش را با همان رنگش به خدا باز پس دادند ...

 

 

"تقدیم به شهید هادی خانلری

لیله القدر

مولای یا مولای 

 

امشب میخوام هزار بار صدات کنم  

هزار بار صدات کنم فقط برای اینکه بگم خلصنا من النار...یا رب 

هزار بار صدات میکنم 

که بگم منو از آتش برهان 

... 

هزار بار به اسمت صدات میکنم و تو همان کسی هستی که امشب همه تو را به این نام خواندند 

 

یا من لا یبرمه الالحاح الملحین... واسه همینه که هزار بار صدات کردم 

یا حبیب الباکین... 

یا حبیب الباکین... 

یا حبیب الباکین...